loading...
نگاران
علی بازدید : 107 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

کودکی‌ام را سنجاق کرده ام
به... جوانی‌ام
و دوچرخه سبزم آن پایین صفحه
مدام تاب می‌خورد!
من آویزانم... از یک دست
به یای آخر تنهایی
که همه کودکی از آن ترسیدم
دروغ می‌گفتند !
روزگار پیرمان نمی‌کند
آدمها تنهایند!....
بشمار... تو روزهای تقویم را
من موهای سپیدم را  !
یکی از همین روزها دست می‌کشم
از تنهایی... و سقوط می‌کنم
از آن بالا....
و می‌پرم روی دوچرخه‌ی هفت سالگی‌ام
من کوچک نمی‌شوم ...
دور می‌شوم !


از: لیلا مومن پور

علی بازدید : 94 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (0)

دیگر

خوابت را هم زیر این سقف نمی بیند

و می داند

هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهد شد

حتی اگر تمام سیگارهایش را هرروز

با ناز الهه ای بکشد

که تمام زندگی اش در چمدان کوچکی جا شد 

 

گاهی تو را به سفر می فرستد

گاه بهشت

گاه جهنم

و به روی خودش نمی آورد

خوشبختی های سیاه و سفیدی را

که از حافظه ی چسبناک آلبوم ها کنده ای

و اتفاق عاشقانه تری که نمی داند

روی خواب های کدام تخت می اندازی

 

این روزها بنان

عجیب روی صورت پدر گریه می کند

و انگشت های من ناتوانتر از آنند

که به تکه پاره ی عکس هایتان

وصله های عاشقانه بچسبانند.

 

 "لیلا کردبچه"

علی بازدید : 83 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (0)

این شعر را همین حالا بخوان

وگرنه بعدها باورت نمی شود

هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم

 

همین حالا بخوان

این شعر را که ساختار محکمی ندارد

و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد 

 

هربار گریه می کنم

و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود

که عاشقت شدم .

 

 "لیلا کردبچه"

علی بازدید : 63 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (0)

چه فرق می کند با کدام لهجه درد می کشم

هربار دوست داشتن

مرا یاد شکم های برآمده می اندازد

و فکر می کنم باید به جای عشق

برای دکمه هایم دلیل محکم تری می آوردم

 

زن

زاییده نمی شود

ساخته می شود

و دختری که صدای گریه های عروسک تازه اش

از تمام شریان هایش عبور می کند

چه دیر می فهمد اگر گل های چادر مادرش را

محکم تر بو می کرد

هیچ وقت گم نمی شد

و چه زود یاد می گیرد لالایی های تازه اش را

باید خرج آجرهای خانه اش کند

تا مدادهای رنگی دخترش

سقف ها را با درد کمتری روی دیوارها بکشند

 

می دانم

قرار بود هیچ وقت برای تو لالایی نگویم

تا صبح ها به خاطر پرهای خیس بالش من

به رنگ آسمان شک نکنی

و به آوازهای غمگین پرنده هایی

که هرشب تخم های شکسته می گذارند

 

قرار بود هیچ وقت لالایی نگویم

چیزی نگویم

اما در گلویم آوازهای هزاران پرنده ی مرده گیر کرده است

و زندگی دست هایش را

هر شب دور گردنم قفل می کند و کلیدش را

خانه های کوچک نقاشی های تو قورت می دهند.

 

 "لیلا کردبچه"

علی بازدید : 103 جمعه 22 فروردین 1393 نظرات (0)

درخت ها

بازیگران ماهری اند

آنقدر طبیعی جوانه می زنند

که نگاهت پشت تمام پنجره ها سبز می شود

و سفیدی موهایت را در هیچ آینه ای نمی بینی 

 

لبخند می زنی و فراموش می کنی بهار

فصل دخترانه ای است

که شادترین رنگ هایش

با عبور از رگ های تو شیری می شوند

لبخند می زنی

و فراموش می کنی لباس های چارده سالگیت را

برای دخترت کنار گذاشته ای.

 

 "لیلا کردبچه"

علی بازدید : 146 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

نه .... دریغا ، هرگز

کاشکی شعر مرا می خواندی !!!

 

از : حمید مصدق

علی بازدید : 85 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

ساعت دو شب است كه با چشم بی‌رمق

چیزی نشسته‌ام بنویسم بر این ورق

 

چیزی كه سال‌هاست تو آن را نگفته‌ای

جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

 

هر وقت حرف می‌زدی و سرخ می‌شدی

هر وقت می‌نشست به پیشانی‌ات عرق

 

من با زبان شاعری‌ام حرف می‌زنم

با این ردیف و قافیه‌های اجق وجق

 

این بار از زبان غزل كاش بشنوی

دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

 

من رفتنی شدم، تو زبان باز كرده‌ای!‌

آن هم فقط همین‌كه: "برو، در پناه حق "

 

از : مرحوم نجمه زارع

علی بازدید : 110 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم

               یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم


جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند

               ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم


ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم

               ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم


ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار

               ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم


چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم

               چون خیال او برون شد ما در این درماندیم


دیوان شمس

علی بازدید : 95 سه شنبه 12 فروردین 1393 نظرات (0)

هیچ می‌دانی ز درد من هنوز

از درون گرم و سرد من هنوز

هیچ می‌دانی چه تنها مانده‌‎ام

چون صدف در عمق دریا مانده‌ام

هیچ می‌بینی زوال برگ را

ابتدا و انتهای مرگ را

هیچ می‌‎بینی نهاد و ریشه را

یاد داری لذت اندیشه را

هیچ می‌بینی چه سبز است این درخت

شاخه‌ای می‌چینی از اشجار بخت

هیچ باران را تماشا می‌کنی

چشمه‌ساران را تماشا می‌کنی

می‌زنی دستی به گیتاری هنوز

می‌دمد از پنجه‌ات باری هنوز

هیچ سازی در صدایت می‌خزد

نقش پروازی ز پایت می‌خزد

هیچ می‌دانی زبان من چه بود

لحن این و لفظ آن من چه بود

گوییا بشکسته بالم در سخن

شمع بی‌رنگ زوالم در بدن

خسته‌ام از باور و ناباوری

می‌نخواهم ارتفاع دیگری

عمق تب‌دار زمینم آرزوست

یا شبی در مسلخ تاریک دوست

سینه‌ام پربار و بارم از صداست

نیک اگر بینی همه مقصد تو راست

رنگ تدبیر جهان من تویی

برگ سبز استخوان من تویی

خواب می‌بینم هنوز از شانه‌ات

خانه می‌گیرم درون خانه‌ات

دردم از اندیشه‌ام بیدارتر

نفس حیوانی به چشمم خوارتر

در جهان خود عیان می‌بینمت

اوج طغیان بیان می‌بینمت

من جهان را بر دو عالم داده‌ام

از درون خود جهانی زاده‌ام

این جهان جای زوال عشق نیست

جای حیوان در روال عشق نیست

جای درد بی‌زبان دردهاست

جای تکمیل مضامیر صداست

جای تذهیب فلات سینه است

جای ترویج حق آیینه است

گرچه تو با این جهان بیگانه‌ای

گرچه دور از ذهن سبز خانه‌ای

لیک من با عشق پایت می‌دهم

در جهان خویش جایت می‌دهم

تو دگر چیزی به جز من نیستی

من تو هستم، تو به جز من کیستی

آشنایی با همه زیر و برم

گرچه پنداری که در هستی کمم

آه، من را از درون من مگیر

نور را از قطره خون من مگیر

خیمه‌های عشق را ویران مکن

سینه‌ام را خالی از ایمان مکن

آفتابیم و به هم تابیده‌ایم

هرچه عالم بود، آن را دیده‌‍ایم

پس جهان را در جهان من بدان

زهد کاذب را ز طرح دل بران

من جهان را در ته شب یافتم

از سیاهی آفتابی بافتم

آفتاب من تویی در عمق شب

بس که تابیدی به من مردم ز تب

از تب مرگ است این گفتارها

ریشه‌ها و پودها و تارها

ما پر از جوش و خروش مقصدیم

فکر پرواز نود اندر صدیم

از سخن چون عشق می‌ماند ز ما

پس رها کن خویشتن را در صدا

چون صدا عشق است و پرواز است عشق

در نهایت، جمله آغاز است عشق

عشق جان است و جهانی در سخن

وآن جهان آکنده از گفتار من

من همه ذرات نورم در شتاب

خود دلیلم بر وجود آفتاب

لیک در من جز غمی بیدار نیست

این سخن هم انتهای کار نیست...



فروغ فرخ زاد

علی بازدید : 134 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

 

زردها بیهوده قرمز نشدند


قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار


صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست


گرته روشنی مرده برفی همه کارش آشوب


بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار


من دلم سخت گرفته است


از این میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک


که به جان هم نشناخته انداخته است


چند تن خواب آلود


چند تن ناهموار


چند تن نا هشیار

..........

نیما یوشیج

علی بازدید : 208 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

بازم دارم بچه میشم مثل قدیمای قدیم
مثل همون روزی كه ما به این محله اومدیم
دوره ی هف سنگ سه قاپ دوره ی شوت یه ضرب و گل
رقص عزیز تیله ها طلوع هف رنگ یه پل
آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود
كوچه به اون قشنگی كه همین ترانه میگه بود
تنهاتر از همیشه ام به تو نمیشه راس نگفت
نمیشه این حقیقت رو راحت و بی هراس نگفت
تنها تر از همیشه ام از نفس افتاده ترین
بچه ی بچه ام هنوزم ساده ترین ساده ترین
آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود
كوچه به اون قشنگی كه همین ترانه میگه بود
رفتی و بی تو كوچه اون كوچه ی آشنا نشد
بی تو محلمون پر از صدای بچه ها نشد
نها منم كه كوچه رو مثل قدیما دوس دارم
منم كه چارشنبه سوری فشفشه بیرون میارم
آخ ! اگه تو مونده بودی دنیا یه جور دیگه بود
كوچه به اون قشنگی كه همین ترانه میگه بود


از : یغما گلروئی

علی بازدید : 105 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

روزی

             خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .

             در رگ ها ، نور خواهم ریخت .

و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید /

 

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .

زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .

کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !

دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد :

آی شبنم ، شبنم ، شبنم .

رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ،

کهکشانی خواهم دادش .

             روی پل دخترکی بی پاست ، دُب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت .

 

هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچید .

هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند .

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !

ابر را ، پاره خواهم کرد .

             من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ،

دل ها را با عشق ، سایه ها را آب ، شاخه ها را با باد .

و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها .

بادبادک ها ، به هوا خواهم برد .

گلدان ها ، آب خواهم داد .

 

خواهم آمد پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت .

             مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .

خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد .

 

خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت .

             پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .

هر کلاغی را کاجی خواهم داد .

مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !

  آشتی خواهم داد .

  آشنا خواهم کرد .

   راه خواهم رفت .

     نور خواهم خورد .

             دوست خواهم داشت .

 

از : سهراب سپهری

علی بازدید : 88 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

خانه ات زيباست

نقش هايت همه سحرانگيز است

پرده هايت همه از جنس حرير

خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست

جاي ماندن هم نيست

بايد از كوچه گذشت

به خيابان پيوست

و  تكاپوي كنان

عشق را  بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد

عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست

*****

تن تماميت زيبايي پيراهن نيست

مهرباني با تن، مثل يك جامه بهم نزديكند

و اگر ميخواهيم روزهامان

همه با شبهامان

طرحي از عاطفه با هم ريزند

گاهگاهي بايد

به سر سفرهء دل بنشينيم

قرص ناني بخوريم

از سر سفرهء عشق

گامهامان بايد

همهء فاصله ها را امروز

كوتاه كنند

و سر انگشت تفاهم هر روز

نقب در نقب دري بگشايد

دري از عشق به باغ گل سرخ

"و بينديشيم بر واژهء "دوستت دارم

محمدتقي  خاني - متخلص به آرام

علی بازدید : 142 دوشنبه 04 فروردین 1393 نظرات (0)

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

نه .... دریغا ، هرگز

کاشکی شعر مرا می خواندی !!!

 

از : حمید مصدق

علی بازدید : 138 دوشنبه 04 فروردین 1393 نظرات (0)
خواب خواب خواب

             او غنوده است

                 روی ماسه های گرم

                                  زیر نور تند آفتاب


از میان پلک های نیمه باز

                 خسته دل نگاه می کند


جویبار گیسوان خیس من

             روی سینه اش روان شده


بوی بومی تنش

         در تنم وزان شده


خسته دل نگاه می کند

                 آسمان به روی صورتش خمیده است


دست او میان ماسه های داغ

                با شکسته دانه هایی از صدف


                                  یک خط سپید بی نشان کشیده است

         دوست دارمش...

            مثل دانه ای که نور را

                  مثل مزرعی که باد را

                      مثل زورقی که موج را

                             یا پرنده ای که اوج را


          دوست دارمش...


 از میان پلک های نیمه باز

           خسته دل نگاه می کنم

 کاش با همین سکوت و با همین صفا

            در میان بازوان من

                    خاک می شدی

                          با همین سکوت و با همین صفا...


در میان بازوان من

           زیر سایبان گیسوان من

                   لحظه ای که می مکد لبان تو 

                         سرزمین تشنه ی تن جوان من

 چون لطیف بارشی

               یا مه نوازشی

                      کاش خاک می شدی...

                                کاش خاک می شدی...

    تا دگر تنی

     در هجوم روزهای دور

             از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

                               با تن تو خو نمی گرفت


    تا دگر زنی

       در نشیب سینه ات نمی غنود

                     سوی خانه ات نمی غنود

                         نغمه ی دل تو را نمی شنود

از میان پلک های نیمه باز

       خسته دل نگاه می کنم

              مثل موج ها تو از کنار من

                                      دور می شوی...

                                              باز دور می شوی...


    روی خط سربی افق

             یک شیار نور میشوی


 با چه می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟

                        با کدام بوسه با کدام لب؟

                             در کدام لحظه در کدام شب؟


مثل من که نیست می شوم...

                                    مثل روزها...

                                        مثل فصل ها...

                                            مثل آشیانه ها...

                مثل برف روی بام خانه ها...


او هم عاقبت

   در میان سایه ها غبار می شود

                              مثل عکس کهنه ای

                                         تار تار تار می شود

با کدام بال می توان

     از زوال روزها و سوزها گریخت!

با کدام اشک می توان

     پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟


با کدام دست می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟


با کدام دست؟...

                         خواب خواب خواب

                                     او غنوده است

                                    روی ماسه های گرم

                                                 زیر نور تند آفتاب...


 

فروغ فرخزاد
علی بازدید : 265 شنبه 02 فروردین 1393 نظرات (0)

مناجات نامه نظامی گنجوی - بخش دوم در بخشایش و عفو یزدان :

ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست
حلقه زن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه به گوش توایم
داغ تو داریم و سگ داغدار
می‌نپذیرند شهان در شکار
هم تو پذیری که زباغ توایم
قمری طوق و سگ داغ توایم
بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای
جز تو نداریم نوازنده‌ای
از پی تست اینهمه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم
این چه زبان وین چه زبان را نیست
گفته و ناگفته پشیمانیست
دل ز کجا وین پر و بال از کجا
من که و تعظیم جلال از کجا
جان به چه دل راه درین بحر کرد
دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد
در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم
من عرف الله فرو خوانده‌ایم
چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین
بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش که دارد که ما
درگذر از جرم که خواننده‌ایم
چاره ما کن که پناهنده‌ایم
ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو
نزل تحیت به زبانش رسان
معرفت خویش به جانش رسان

علی بازدید : 108 شنبه 02 فروردین 1393 نظرات (0)

مناجات نامه نظامی گنجوی / بخش سوم در نعمت رسول اکرم :

تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست
حلقه حی را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد
لاجرم او یافت از آن میم و دال
دایره دولت و خط کمال
بود درین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجی زسرای بهشت
رسم ترنجست که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
کنت نبیا چو علم پیش برد
ختم نبوت به محمد سپرد
مه که نگین دان زبرجد شدست
خاتم او مهر محمد شدست
گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقه تسلیم اوست
خواجه مساح و مسیحش غلام
آنت بشیر اینت مبشر به نام
امی گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راست به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا
نقطه روشن‌تر پرگار کن
نکته پرگارترین سخن
از سخن او ادب آوازه‌ای
وز کمر او فلک اندازه‌ای
کبر جهان گرچه بسر بر نکرد
سر به جهان هم به جهان در نکرد
عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی
تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان
خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز
فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر
بر همه سر خیل و سر خیر بود
قطب گرانسنگ سبک سیر بود
شمع الهی ز دل افروخته
درس ازل تا ابد آموخته
چشمه خورشید که محتاج اوست
نیم هلال از شب معراج اوست
تخت نشین شب معراج بود
تخت نشان کمر و تاج بود
داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را
از پی باز آمدنش پای بست
موکبیان سخن ابلق بدست
چون تک ابلق بتمامی رسید
غاشیه داری به نظامی رسید

علی بازدید : 136 شنبه 02 فروردین 1393 نظرات (0)

مناجات نامه نظامی گنجوی / بخش اول در سیاست و قهر یزدان :

ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نی
تو بکس و کس بتو مانند نی
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بیستون
جز تو فلکرا خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد
چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند
رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بار گران برگرفت
گرنه زپشت کرمت زاده بود
ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش زتو گیرد نظام
جز بتو بر هست پرستش حرام
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم در نورد
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهانرا زجهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبانرا به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده
ظلمتیانرا بنه بی نور کن
جوهریانرا زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن
منبر نه پایه بهم درفکن
حقه مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شب‌افروز را
پر بشکن مرغ شب و روز را
از زمی این پشته گل بر تراش
قالب یکخشت زمین گومباش
گرد شب از جبهت گردون بریز
جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز
تا کی ازین راه نوروزگار
پرده‌ای از راه قدیمی بیار
طرح برانداز و برون کش برون
گردن چرخ از حرکات و سکون
آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده خورشید پرستان بدوز
صفر کن این برج زطوق هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال
تا به تو اقرار خدائی دهند
بر عدم خویش گوائی دهند
غنچه کمر بسته که ما بنده‌ایم
گل همه تن جان که به تو زنده‌ایم
بی دیتست آنکه تو خونریزیش
بی بدلست آنکه تو آویزیش
منزل شب را تو دراز آوری
روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را ز ما
روی شکایت نه کسی را ز ما
روشنی عقل به جان داده‌ای
چاشنی دل به زبان داده‌ای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت
باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزه نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواش توتیاست
پرده سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست
در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن
گردنش از دام غم آزاد کن

علی بازدید : 114 پنجشنبه 29 اسفند 1392 نظرات (0)

مثنوی «نی نامه»

 از جــدایــی ها  حــکایـت مـی کنـد

بشنو این نی چون شکایت می کند      

در  نَـفیـــرم  مــرد و  زن نالیــده انــد

کـز  نیـسـتان  تـا مــرا  بُـبـریــده اند

تـا بـگــویــم  شــرح   درد  اشــتـیـاق

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

باز  جــویــد  روزگـار   وصــل خویــش

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

جفت بـَدحالان و خوش حالان شــدم

مـن به هـر  جـمعیتـی  نـالان  شدم

از  درون مـن نـجُـسـت  اســرار مــن

هر کسی از ظـِّن خـود شـد یـار من

لیک  چشم و گوش را آن نور نیسـت

سـِّـر مـن از نـاله ی مـن دور نیـست

لیک کس را دیدِ جان دستور  نیسـت

تن  ز جان و جان ز تن مستور نیست

هر کـه ایـن آتـش نـدارد نیـست بــاد

آتشست این بانگ نای و نیسـت باد

جوشـش عشقسـت کانـدر مَی فتـاد

آتـشِ عشقسـت کــانــدر نــی فـتـاد  

پرده هــایش  پــرده هــای  مـا دَریـــد

نی حــریفِ  هــر کـه از  یـاری  بــُرید

همچو نی دَمساز و مشتاقی که دید؟

همچو نَـی زهـری و تَریـاقـی کـه دید؟

قصــّه هـای عـشـق مجنـون می کنـد

نَــی حـدیـثِ راهِ پــُر خــون مـی کـنـد

مـر زبـان را مُشتـری جز گوش نیسـت

محـرم این هـوش جُــز بیـهوش نیست

روزهـا   بــا   ســوزها  همـــراه  شــد

در  غـــم  مــا  روزهــا  بیـگــاه  شـد

تو بمان ای آنـکه چـون تـو پـاک نیست

روزهـــا گــر رفـت گــو رو بـاک نیست

هـر کـه بـی روزیـست روزش دیــر شد

هــر کــه جز مـاهی ز آبش سیر شد

پــس ســخن کــوتــاه بــایــد والـسلام

در  نیــابد  حــال پُـــختــه  هیــچ خـام

 

مثنوی

 

چنـد بـاشی بـندِ سیم  و بـندِ  زَر

بـنــد  بــگسل  بــاش  آزاد  ای  پســـر

چنـد گنجد؟ قسـمت یــک  روزه ای

گـــر  بــریــزی  بـــحر  را  در  کــوزه ای

تا صــدف قــانـع نشد پُـر دُر  نشُــد

کــوزه ی  چشـمِ حریـصــان  پُـر نشُد

او ز حــرص و عیب ، کلی پـــاک  شد

هر  کـه  را  جامه ز عشقی  چاک شد

ای طبـیـب جـملــه عـلت هــای مـا

شاد باش ای عشق ِخوش سودای مـا

ای تـو افــلاطــون و جــالینــوس مـا

ای  دوای ِ  نــِخوت  و   نـــامــوس  مــا

کــوه در رقــص آمـــد و چــالاک شـد

جسـم خــاک از عشــق بــر افلاک شد

طـور مست و  خَــرّ مـوسـی صاعقـا

عشـــق  ، جـان طـــور  آمــد عــاشــقــا

همــچون نــی من گفتنیها گفتـمــی

با  لــب دمــسـاز خــود گـــر جـفتــمــی

بــی زمــان شـد گرچه دارد صـد  نـوا

هــر کـــه او از هــم زبــانی شـد جدا

نشنوی زان پـس ز بلبـل سرگذشـت

چونــکه گـــل رفت و گلستان درگـذشت

زنده معشو قست و عاشق مرده یی

جـمـله معشــوقـست و عـاشق پرده یی

او  چـو  مرغـی  مـاند  بی پر  وای ِاو

چــــون  نـبــاشـد  عــشـق را  پـروای  او

چــون نـبـاشد نـور یـارم پیش و پس؟

مــن چگــونه هــوش دارم پیــش و پــس

آیـنـه  غـمـّـاز   نبـود   چــون   بـــود؟

عشــق خــواهــد کیــن سخن بیرون بود

زانکه  زنــگار از رُخـش  ممتاز نیست

آیــنـه ات  دانـی  چـرا  غـّمـاز  نـیـسـت؟

علی بازدید : 103 پنجشنبه 29 اسفند 1392 نظرات (0)

خورشید رخی زهره جبینی بودست

هر ذره که بر خاک زمینی بودست

کان هم رخ و زلف نازنینی بودست

گرد از رخ نازنیـن به آزرم فشــان

   

چون آب به جویبـار و چون باد به دشت

این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت

روزی که نیامدست و روزی که گذشت

هـرگـز غــم دو روزه فــرا یـاد نگشــت

   

یک ذره خاک با زمین یکتا شد

یک قطره آب بود و با دریا شد

آمـد مـگسی پـدیـد و ناپیـدا شـد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست

   

بیهـوده نه ای غمان بیهـوده مخـور

ای دل غم این جهان فرسـوده مخـور

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

   

یک دم زدن از وجود خود شاد نیم

یـک روز ز بنـد الـم آزاد نیـم

در کــار جهـان هنــوز استـاد  نیـم

شاگردی روزگار کردم بسیـار

   

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

چون حاصل آدمی دراین شورستــان

وآسـوده کسی که خود نیـامد به جهـان

خرم دل آن که زین جهان زود برفت

   

فردا  که  نیـامـدست  فریـاد  مکن

ازدی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

بر نـامده  و  گـذشتـه  بنیاد  مــکن

   

هم رشته خویش را سری یافتمی

بر شاخ امید اگر بـری یافتمی

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

   

وز بردن مـن جاه و جمالش نفـزود

زآوردن من نبود گردون را سود

کآوردن و بردن من از بهر چه بود

وز هیچ کس نبود و گوشم نشنود

   

بی باده ی گلرنگ نمی باید زیست

ابـر آمد و باز بر سر سبزه گریست

با سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

   

سرمـایه ی  دادیـم و نهاد  ستمـیم

ماییم که اصل شادی وکان غمیم

آیینه ی زنگ خورده و جام جمیم

پستیم و بلندیم و فزونیم و کمیـم

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1106
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 80
  • آی پی دیروز : 69
  • بازدید امروز : 220
  • باردید دیروز : 261
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,633
  • بازدید ماه : 3,916
  • بازدید سال : 33,684
  • بازدید کلی : 243,566